ماهان و ملیکاماهان و ملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره

ملوسک و عروسک

ماجرای جشن تولد

امسال هم قصد داشتم مثل سال گذشته تولد بچه ها رو جشن بگیرم ولی حدود 15 روز بود که بچه ها مریض بودن از حالت تهوع روزهای اول گرفته تا سرماخوردگی شدید این روزها . ازهمه ی اینها گذشته چند روز پیش دیدم که بدن ماهانی پر از دونه های قرمز شده پیش دکتر که رفتیم گفت که آبله مرغون گرفته و همین باعث شد که تمام برنامه ریزیهام واسه جشن تولد به هم بریزه و یه جورایی تصمیم گرفتم که امسال بیخیال تولد بشم . روز تولد بچه ها یعنی روز جمعه از صبح بیرون رفتیم و ماهان و ملیکا حسابی بازی کردن     توی راه برگشت به خونه مدام دل دل میکردم که یه کیک کوچولو واسشون بگیرم و بریم خونه جشن...
8 ارديبهشت 1393

تولدتون مبارک

  عاقبت در یک شب از شب های دور کودک من پا به دنیا مینهد آن زمان بر من خدای مهربان  نام شورانگیز مادر مینهد کوچولوهای نازم وجودتون تنها هدیه گرانبهایی بود که خداوند منو لایق اون دونست و هدیه من به شما قلب عاشقیه که همیشه واسه شما میتپه  عاشقانه دوستون دارم تولدتون مبارک ...
5 ارديبهشت 1393

شیرین زبونی

در آستانه ی دو سالگی بچه ها میخوام یه کم از حرف زدنشون بنویسم متاسفانه تا به الان به جز یک بار نتونستم در این مورد بنویسم به هر حال میگن ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازست . خدا رو شکر بچه ها پیشرفت خیلی خوبی تو حرف زدن داشتن و الان خیلی خوب میتونن جمله بندی کنن و منظورشونو بفهمونن البته ملیکا زودتر شروع به حرف زدن کرده و بهتر میتونه کلماتو بیان کنه . صبح که از خواب بیدار میشن ملیکا فوری سلام میکنه و بعضی وقتا به دنبالش صبح بخیر میگه اما ماهانی تنبل باید حتما بهش بگم تا سلام کنه و به صبح بخیر میگه : تب بکیر   صبحانه مورد علاقه ماهان نون و پنیره اگه گرسنه باشه میره سر یخچال اگه بگم بیا بیرون میگه نوپنیر بوکورم هردو...
4 ارديبهشت 1393

سفر

این روزها چقدر دارن زود میگذرن یکدفعه به خودم میام میبینم دو سه ماه گذشته سال جدید شده بازم تولد بچه ها نزدیک شده ولی من تو بیخبری موندم و همیشه هم تقصیر می افته گردن شیطنت این بچه ها که دیگه هیچ وقت خالی واسمون نمیزارن . هر روز با خودم دعا میکنم ای کاش زودتر بزرگ شین راجت بشم ولی درست وقتی تو هر ماه به روز تولدتون نزدیک میشیم انگار یه شک بهم وارد میشه که آره واقعا دارین بزرگ میشین ترس اینکه نکنه به خاطر دوقلو بودنتون به خاطر خستگیهام واستون کم گذاشته باشم سراسر وچودمو میگیره عزیزای دلم ولی همین جا بهتون قول میدم که تمام تلاشمو کنم و شرایطو به بهترین شکل واسه گذروندن دوران کودکیتون فراهم کنم . یه خلاصه از یکی دو ماه کذشته: مثل تمام ...
3 ارديبهشت 1393

ماهان و ملیکا

مدت زیادی که به وب بچه ها سر نزدم توی این مدت حسابی سرمون شلوغ بود و سرگرم بودیم مامانمینا بعد از حدود دو ماهی که مهمون ما بودن به خونه جدیدشون رفتن و ما رو تنها گذاشتن حسابی به بودنشون عادت کرده بودیم علاوه بر اون این دو سه ماه با نامزدی دوتا دختر عمه ها که تو نگهداری از بچه ها بهم کمک میکردن همراه بود همچنین نامزدی داداشم که با وجود مراسم های مختلفی که داشتن بیشتر وقتمونو پر کردن و در کنار همه ی این برنامه ها از شیطنت ماهان و ملیکا نباید غافل بشیم که دیگه فرصت هیچ کاری رو واسمون نمیذارن . اینم چند تا عکس از سه ماه گذشته  اولین برفی که بچه ها تو زندگیشون دیدن و حسابی از دیدنش به هیجان اومده بودن البته هیجان خودمونم کمتر از بچه...
7 اسفند 1392

یه سری عکس

    سلام بازم بعد از یکی دو هفته قطعی اینترنت برگشتیم البته ناگفته نماند که حسابی هم سرمون شلوغ بوده از شیطنت های ماهان و ملیکا که بگذریم چند روزی هم میشه که مامانمینا مهمونمون هستن واسه همین کمتر تونستم به وبمون سر بزنم. اول یه سری عکس از این چند روز گذشته به همراه توضیحاتش . از اونجایی که بچه های منم مثل خیلی از بچه ها از دیدن حیوونا هیجانزده میشن و بهشون علاقه دارن نادر اینبار به جای خرید گوشت یه گوسفند خرید تا بچه ها هم باهاش بازی کنن که اتفاقا خیلی هم خوششون اومده بود ولی از اونروز تا حالا بعد از بریدن سر گوسفند بچه ها همش یادش میکنن و خیلی بامزه راجع بهش حرف میزنن . مثلا وقتی به ملیکا میگم ببعی چی شد میگه : عمو ...
19 آذر 1392

ماهان و ملیکا و بعضی از عکسای به جا مونده

عسلای مامان دیگه اینقدر شیطون و بلا شدن که من کمتر وقت میکنم از کاراشون بنویسم مخصوصا که هر روز دارن حرفا و کارای جدیدی یاد میگیرن دیگه اذیت ها و خرابکاری هاشونم که جای خود داره . ماهان که روز به روز اذیتاش بیشتر میشه و به همه جای خونه کار داره از اتاق خودشون گرفته تا حمامو سالنو آشپزخونه  به هم ریختن کابینتا که جز کارای معمول هر روزشه اگه یه دور تمام ظرفا رو بیرون نریزه روزش شب نمیشه  اینم از پفیلا خوردنشون البته وقتی سیر باشن این بلا رو سرشون میارن در غیراینصورت مرتب میخورن شانس بیاریم گیر بده به این فیش ها و به جاهای دیگه تلویزیون کاری نداشته باشه  این موتورشو خیلی دوست داره و اصلا نمیذار...
29 آبان 1392

هواخوری

صبح جمعه تقریبا بی هدف از خونه زدیم بیرون از اونحایی که روز قبلش بارونی بود هوا خیلی خوب بود جون میداد واسه یکم پیاده روی برای همین رفتییم تخت جمشید . نی نی کوچولوهام دیگه بزرگ شدن و کمتر اذیت میکنن و در ضمن خودشونم حسابی پایه تفریح رفتنن البته از این کوچولوهاش  وای میمیرم براشون وقتی دستای همو میگیرنو راه میرن   دختر کوچولوم هرجا یه نیمکت میبینه میخواد بشینه و اونقدر بیش بیش میکنه که مجبوریم یا سرگرمش کنیم نیمکتو نبینه یا حداقل یه کم بشونیمش                                               &...
26 آبان 1392

محرم

توی این روزای محرمی اولین چیزی که به چشمم اومد نوحه گوش دادن ملیکا بود نادر یه چندتایی مداحی روی گوشیش ریخته بود و ملیکا به محض دیدن گوشیش شروع به نوحه گوش دادن میکرد و اینقدر طولانی گوش میداد که به زور گوشی رو از دستش میگرفتیم انگاری زیاد خوشش اومده بود واسه همینم یه شب بردیمشون بیرون البته خیلی کوتاه آخه ماهان و ملیکا حسابی از صدای بلند طبل ترسیده بودن وگریه میکردن از فرداش ماهان هر جا که طبل میدید میگفت : بووممم بوومممم اینم عکسی از نوحه گوش دادن ملیکا که حسابی هم محو گوش دادنه یه عکس العمل جالب دیگه بچه ها این بود که موقع شنیدن نوحه با اینکه بهشون سینه زدن یاد داده بودم ولی گاهی قاطی میکردن و دست میزدن و گاهی  ...
25 آبان 1392