ماهان و ملیکاماهان و ملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

ملوسک و عروسک

سفر

1393/2/3 14:06
نویسنده : مامان
364 بازدید
اشتراک گذاری

این روزها چقدر دارن زود میگذرن یکدفعه به خودم میام میبینم دو سه ماه گذشته سال جدید شده بازم تولد بچه ها نزدیک شده ولی من تو بیخبری موندم و همیشه هم تقصیر می افته گردن شیطنت این بچه ها که دیگه هیچ وقت خالی واسمون نمیزارن . هر روز با خودم دعا میکنم ای کاش زودتر بزرگ شین راجت بشم ولی درست وقتی تو هر ماه به روز تولدتون نزدیک میشیم انگار یه شک بهم وارد میشه که آره واقعا دارین بزرگ میشین ترس اینکه نکنه به خاطر دوقلو بودنتون به خاطر خستگیهام واستون کم گذاشته باشم سراسر وچودمو میگیره عزیزای دلم ولی همین جا بهتون قول میدم که تمام تلاشمو کنم و شرایطو به بهترین شکل واسه گذروندن دوران کودکیتون فراهم کنم .

یه خلاصه از یکی دو ماه کذشته:

مثل تمام خانواده ها قبل از عید به خونه تکونی و خرید گدشت کلا اسفند واسمون ماه خوبی بود به خصوص با عروسی دو تا از پسر عموهام که بهمون خوش گذشت 

واسه چهارشنبه سوری از شلوغی شهر زدیم بیرون و به همراه خانواده خودم و عموم به مزرعه کشاورزی عموم رفتیم که خیلی خوش گدشت .

متاسفانه امسال فرصت نکردم که هفت سین درست کنم البته ناگفته نماند از اونجایی که این وروجکا از دیوار راست هم بالا میرن وهیچ چیز سالمی واسمون نمیذارن انگیزه کافی هم واسه درست کردنش نداشتم و همچنین نادر به خاطر شلوغی کارش لحظه سال تخویل با ما نبود و یک ساعت بعدش اومد ولی من با بچه ها حسابی به خودمون حال دادیم دست زدیمو رقصیدیم وخوش گذروندیم 

دو سه روز اول عید به آرومی و دید و بازدید گذشت ولی 4و5 عید چون عروسی دختر عمه بود و به سبک سنتی برگزار میشد جالب بود و بهمون خوش گدشت مخصوصا من و ملیکا که واسه اولین بار لباس محلی پوشیده بودیم 

 

فردای عروسی با وجود نگرانی زیاد من از جانب بچه ها راهی سفر شدیم از اونجایی که این اولین سفرمون با بچه ها بود هم نگزان بودیم هم هیجان داشتیم که چطور میگذره که خدا رو شکر به خوبی گذشت و اگه اذیت زیاد بچه ها رو توی ماشین فاکتور بگیریم بقیه سفر خوب بود و خوش گذشت .بقیه توضیحات از روی عکس

سفرمون خیلی خوب شروع شد به محض اینکه سوار ماشین شدیم ماهانی در حین شیر خوردن خوابید

 

 

در طول سفر خیلی خوب با هم کنار می اومدن . همه جا با همدیگه میرفتن تنها دعواشون موقع سوار ماشین شدن سر اینکه کی تو بغل من بشینه بود 

اینجام با فاطمه کوجولو مشغول خاک بازی شدن . در طول سفر با همدیگه دوستای  خوبی شده بودن به خصوص با آیدا که خیلی دوستش دارن 

 

 

مشغول تماشای دریا

اینم از بستنی خوردن ملیکا خانوم لب ساحل

 

 

وقتی بقیه واسه قایق سواری رفتن ما هم به پارکی که در کنار ساحل بود رفتیم آخه یه کم میترسیدم از اینکه بچه ها رو سوار قایق کنم و این تجربه رو گذاشتم واسه زمانی که یه کم بزرگتر بشن در عوض بچه ها توی پارک حسابی بازی کردن

 

 

 شبش وقتی داشتیم واسه خوردن شام بیرون میرفتیم هردوشون شروع به گریه و بهانه گیری کردن از اون مدلایی که هیچ جوره نمیتونستیم آرومشون کنیم ولی از اونجایی که خدا میخواست یه پارک سرپوشیده به اسم لیان دیدیم که به دادمون رسید و باعث شد بچه ها آروم بگیرن خداییش پارک خوبی بود و کلی سرگرم شدن ولی مشکل بزرگتر وقتی بود که میخواستیم بیرون بریم و بچه ها هم هیچ جوره راضی نمیشدن بیرون بیان اونشب تنها شبی از مسافرتمون بود که دلم میخواست همون موقع برگردم خونه ولی حالا تبدیل شده به یه خاطره که هر وقت یادم می افته خندم میگیره که تو چه وضعی گیر افتاده بودیم 

اینجام مثلا غذا درست کرده داره میخوره

 

و یه سری عکس از یه طبیعت زیبا

 

 

ماهانی مشغوله دالی موشه بازی با من البته از داخل تنه درخت

 

خیلی شاد و سرحال رقصیدن با گل

 روز آخر سفر در نورآباد

 

  و در پایان یه عکس دسته جمعی با همسفرامون

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)