ماهان و ملیکاماهان و ملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره

ملوسک و عروسک

تولد یک سالگی

  از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی یافت امروز ثانیه ها نام تو را فریاد میزنند و من در اوج عشق خود را در پستوی زمان تنها حس نمیکنم. اصلا باورم نمیشه روزها اینقدر زود گذشتن و نی نی کوچولو های من اینقدر زود بزرگ شدن وقتی به روزهای اولی که به دنیا اومدن فکر میکنم اینقدر کوچولو و ضعیف بودن که میترسیدم بغلشون بگیرم مبادا طوریشون بشه اما حالا واسه خودشون یه خانوم و آقای کوچولو و یک ساله شدن ومنم واسشون تدارکات چشن تولدشونو آماده میکردم . به نظر من جشن یکسالگی از همه سالها قشنگتر و خاص تره واسه همین خیلی دوست داشتم به بهترین شکل برگزارش کنم هرچند هنوزم اونطوری که دوست داشتم نشد و فقط ...
10 ارديبهشت 1392

شیطنت های قبل از یکسالگی

  علاقه نشون دادن ماهان و ملیکا به بره کوچولو   ملیکا زیر مبل میره چون جاش تنگه نه میتونه بشینه و نه میتونه برگرده عقب واسه همین شروع میکنه به گریه کردن تا من برم نجاتش بدم                              اینم از دسته گل جدید ماهانم که قاب عکسو شکسته بود و از صداشم حسابی ترسیده بود                           ماهان و ملیکا مثل اکثر بچه ها ...
8 ارديبهشت 1392

عکس های 13بدر

امسال با وجود ماهان و ملیکا سیزده بدر خوبی داشتیم با اینکه بچه ها بیشتر وقت ازم جدا نمیشدن ولی بازم بهتر از چیزی بودن که تصور میکردم                                 این خانوم کوچولو هم فاطمه جونه دوست جدید ماهان و ملیکا                                     ...
27 فروردين 1392

ایام عید

امسال عید نادر جون دوست داشت به مسافرت بریم ولی از اونجایی که ماهان و ملیکا اذیت میشدن تصمیم گرفتیم خونه بمونیم . بچه ها از عید بیشتر از همه ماهی رو دوست داشتند و حسابی باهاش سرگرم بودن و ناگفته نماند که اولین خرابکاری امسال ماهان شکستن تنگ ماهی خونه عموم بود .   این موتور خوشکلم تنها عیدی غیرنقدی بچه ها بود که خاله لیلاشون زحمت کشیده بود واسشون خریده بود ولی آقا ماهان نتوست تا برسیم خونه صبر کنه و مجبورمون کرد که توی ماشین سوار موتورش کنیم (یه کار خطرناک)   ...
26 فروردين 1392

نوروز 92

  یا مقلب قلب ما در دست توست یا محول حال ما سرمست توست کن تو تدبیری که در لیل و نهار حال قلب ما شود همچون بهار نوروز امسال با تمام سال های عمرم یه تفاوت اساسی داره اونم وجود کوچولوهای نازمه که یه رنگه تازه به زندگیمون دادن پارسال عید نی نی هام توی دلم بودن فقط حسشون میکردم و با رویاها و تصوراتی که از اونها داشتم مشغول بودم اما روزها اینقدر زود گذشتند و بچه ها اینقدر زود جلوی چشام بزرگ شدن که واسم باور کردنی نیست . حالا که خدا نهایت لطفشو به ما ارزونی کرده و با ارزشترین رحمتشو نصیب ما کرده در این سال جدید فقط سلامت و سعادت بچه ها رو ازش میخوام به امید اینکه همیشه لبخند به لبای نازشون باشه. از هفت سین عیدمون ...
3 فروردين 1392

آتلیه رفتن ماهان و ملیکا

ماهانی و ملیکا ٢٦ اسفند نوبت آتلیه داشتند ما هم که از چند روز قبلش کلی برنامه ریزی کرده بودیم و یه عالمه هیجان داشتیم تا اینکه بالاخره روز موعود رسید تمام تلاشمو کردم تا بچه ها راحت بخوابن که موقع عکس گرفتن سرحال باشن همه چیز داشت خیلی خوب پیش میرفت تا اینکه آقای عکاس اولین عکس رو گرفت و ملیکا خانوم که تازه متوجه جریان شده بود و آقای عکاس رو دید شروع به گریه کرد و هر چی تلاش کردیم آروم نمیشد و به محض دیدن عکاس شروع به گریه میکرد این شد که مجبور شدیم دست خالی برگردیم خونه و فرداش برگردیم روز دوم اوضاع بهتر بود و تونستن چند تا عکس بندازن با اینکه اون همکاری رو که ازشون توقع داشتیم نکردن اما بازم عکس هاشون خوب بود . ...
3 فروردين 1392

کارای جدید

نفسای مامان با اینکه این روزها خیلی خیلی پر دردسر و بلا شدن اما با کارایی جدیدی که انجام میدن حسابی توجه همه رو به سمت خودشون جلب میکنن ماهانم خیلی عجوله و میخواد هر کاریو سریع انجام بده واسه همینم یا باید همش دنبالش باشم یا اینکه شاهد زمین خوردناش و در نهایت گریه کردنش باشم ملیکا آرومتره و کمتر خودشو تو خطر میندازه اما ماهانی تاچشم ازش برداری یا از تلویزیون بالا زده یا از مبل یا از دیوار راست ماهان و ملیکا بای بای کردن رو یاد گرفتن و این کارو خیلی بامزه و دیدنی انجام میدن ملیکا النگوهاشو خیلی دوست داره و وقتی بهش میگیم کو النگوهات با دستای کوچولوش اونا رو نشون میده و باهاشون بازی میکنه   ماه...
22 اسفند 1391

چهار دست وپا رفتن ماهان و ملیکا

چند روزی میشه که ماهانی و ملیکا دارن چهار دست و پا میرن از اونجایی که بچه ها نشسته به جلو حرکت میکردن همه میگفتن که دیگه چهار دست و پا نمیرن و راه می افتن اما بازم غافلگیرمون کردن با اینکه چند روز بیشتر نگذشته دارم حسابی کم میارم و به یه عالمه نیروی کمکی نیاز دارم اما چه نیرویی قویتر از لبخند شیرینشون که تمام خستگیمو از بین میبره                                              ...
21 اسفند 1391