ماهان و ملیکاماهان و ملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

ملوسک و عروسک

ملیکا

سلام به عزیزای دلم ماهان و ملیکا  بازم فردا پنجمین روز از ماهه ولی اینبار با همیشه یه کم فرق داره قراره 18 ماهه بشید چقدر واسم رسیدن این روز دور از ذهن بود اینکه شما یک سال و نیمه بشید نمیدونم چرا هیجان زیادی واسه رسیدن این روز داشتم شایدم هیجان خاله جونتون لیلا روم اثر گذاشته آخه اونم همیشه منتظر بود آوینا جونم 18 ماهه بشه میگفت 18 ماهگی خیلی خاصه . شایدم چون دیگه تا چند سال از واکسن زدن خلاص میشید خیلی خوشحالم بگذریم میخوام تو این پست یه کم از ملیکا گلی بگم عروسکم خیلی دختر ماهیه اگر کسی کاری به کارش نداشته باشه و اذیتش نکنه خیلی آروم بازی میکنه ولی وقتی ماهان اذیتش میکنه مدام جیغش هواست تنها ایرادشم همینه که صداش حسابی ...
4 آبان 1392

آرایشگاه رفتن ملیکا

ملیکا جونم وقتی به دنیا اومد اصلا مو نداشت منو بگی چقدر حرص خوردم تا کم کم موهاش بالا اومد اونم چه موهایی خیلی نازک و تنک بود هر گل مویی که میخریدم اصلا تو موهاش گیر نمیکرد . همه پیشنهاد میدادن تا موهاشو با ماشین از ته بزنم ولی من دوست نداشتم و این کارو نکردم . تا حالا که یه کم موهاش بلند شده بود ولی هم نامرتب بود و هم اینکه یه کم پشت موهاش حالت فر داشت و جمع میشد بالا، منم تصمیم گرفتم تا موهاشو واسه اولین بار کوتاه کنم تا موهاش یکدست بشه .روز هشتم مهر بردمش آرایشکاه به محض اینکه روی صندلی نشوندمش شروع به گریه کرد مجبور شدم بشونمش توی بغل خودم تا آروم بگیره البته ناگفته نماند به لطف آهنگ حسنی که توی گوشیم بود و ملیکا خیلی دوسش داره . تا تمو...
24 مهر 1392

روز جهانی کودک

  جهان بی خنده های شما معنا نخواهد داشت ، اگر شما نباشید هیچ بهاری حتی اگر لبریز شکوفه باشد دیدن ندارد . روزتون مبارک عشق کوچولوهای زندگیم    ...
16 مهر 1392

این روزا ماهان چیکار میکنه

ماهانی این روزا حسابی بلا شده و آتیش میسوزونه اما با اینکه خیلی شیطونه و جونمو به لبم میرسونه با اینکه خیلی وقتا از دستش اشکام در میاد ولی یه لحظه که پیشم نیست تا به خیال خودم یه نفس راحت بکشم تازه میفهمم که با وجود همه اذیتاش بودنش چقدر قشنگه اون لحظه با تمام وجودم حس میکنم که میخوام همیشه کنارم باشه تا حتی یه ثانیه بزرگتر شدنشو از دست ندم و من خدا رو هزاران بار شکر میکنم به خاطر داشتنش به خاطر اینکه هست و زندگیم با وجودش چقدر شیرینه . حالا میخوام یه کم از کارای ماهانی بنویسم از کارای خوب و بد از علایق و عاداتش  اول از سر صبح و بیدار شدنش بگم که توی این 1.5 سال گذشته به دلمون موند که این آقا پسر یه بار تا ساعت 7 بخوابه هر چی ه...
24 شهريور 1392

یک روز خوب تابستانی

روز جمعه به اتفاق خانواده خودم و خانواده عمو مهدی و عمو حجت به یکی از باغ های فاروق رفتیم . جای خیلی سرسبزی بود و بهمون خوش گذشت . ماهان و ملیکا حسابی تفریح کردن و مخصوصا از دیدن آب و آتش به هیجان اومده بودن در ضمن خیلی بچه های گلی بودن و اصلا مامانی رو اذیت نکردن به خصوص ملیکا که با آوینا جونم دوستای خوبی شدن و با همدیگه بازی میکنن. از اونجایی که آب سرد بود علی رغم اصرار بچه ها اجازه ندادم وارد آب بشن و فقط یه کم دست و پاهاشونو به آب زدن اینم از آوینای نازم مشغول آب بازی یه مزرعه ذرت کنارمون بود که وسطش رفتیم و بچه ها عکس انداختن   ماهان متعجب از بلندی بوته های ذرت فدای خندیدن نازت بشم عش...
17 شهريور 1392

روز دختر

  دخترکم ، شیرینم تو گلی خوشبو از بهشت خدایی که گلخانه دلم از عطر تو سرشار است نازنینم چه خوب شد که به دنیا آمدی و چه خوبتر شد که دنیای من شدی پس برای من بمان وبدان که تو تنها بهانه برای بودنی  روزت مبارک عروسکم  خیلی دوست دارم ...
16 شهريور 1392

بای بای پستونک

آخ جون بالاخره موفق شدیم ده روز پیش صبح زود که بچه ها از خواب بیدار شدن یکدفعه تصمیم گرفتم که دیگه بهشون پستوک ندم آخه حسابی بهش وابسته شده بودن و ترسیدم که مثل خیلی از بچه ها تا دو سه سالگی ترکش نکنن و حسابی اذیت بشن .              شب اول حدودای ساعت 2 بعد از نصفه شب از خواب بیدار شدن و تا 2 ساعت دقیق نخوابیدن منم که خیلی کلافه شده بودم مدام وسوسه میشدم که بهشون پستونک بدم اما هر جوری بود تحمل کردم تا اینکه خوابیدن . تا سه روز اول برنامه خوابشون به هم ریخته بود ولی حالا اوضاع یه کم بهتر شده فقط بعضی مواقع موقع خواب ملیکا میخواد از شیشه شیرش به جای پستونک استفاده کنه که من ازش میگیرم  . خدا رو...
15 شهريور 1392

صبح جمعه دل انگیز

از اونجایی که نفسای مامان خیلی سحرخیزن و صبح زود از خواب بیدار میشن صبح جمعه با بابایی تصمیم گرفتیم تا واسه خوردن صبحانه بیرون بریم واسه همینم بساط صبحانه رو آماده کردم و بعد از حاضر کردن بچه ها از خونه بیرون رفتیم . اول تصمیم داشتیم به تخت جمشید بریم ولی وسطای راه پشیمون شدیم و به بوستان پتروشیمی رفتیم . هوا خیلی خوب بود ولی صبحانه خوردن بهانه ای شده بود واسه تفریح بچه ها ، آخه اونا اصلا اجازه ندادن ما بفهمیم چی خوردیم مدام باید دنبالشون میرفتیم تا خودشونو داخل آب نندازن از هیجان و شادیشون ما هم به هیجان اومدیم واقعا که دیدن شادیشون تو دنیا به هر چیزی می ارزه گل های خوشکل من در کنار گل های زیبا          ...
11 شهريور 1392

آرایشگاه رفتن ماهان

ماهانی موهاش حسابی بلند شده بود من دوست نداشتم موهاشو کوتاه کنم ولی به اصرار بابایی اونو به آراشگاه لبخند بردیم . ماهانی اول کار خوشحال بود اما به محض اینکه آقای آرایشگر کارشو شروع کرد اونم شروع به گریه کرد ما هم که تو کار انجام شده قرار گرفته بودیم نه میشد با اون موهای کوتاه و بلند برگردیم نه ماهان باهامون همکاری میکرد  تا اینکه آقای آرایشگر یه آبنبات چوبی دستش داد و ماهانی یه کم راضی شد و اجازه داد یه کم دیگه موهاشو کوتاه کنه                                                          ...
10 شهريور 1392

تغییرات اجباری

از اونجایی که این وروجکا حسابی بلا شدن و یاد گرفته بودن از مبلا بالا برن و میرفتن روی اوپن ، اگه خدایی نکرده از اونجا پایین می افتادن معلوم نبود که چه بلایی ممکنه سرشون بیاد واسه همین مجبور شدیم که جای مبلا رو عوض کنیم . این تصمیمو روزی گرفتم که یکدفعه دیدم ملیکا روی اوپن نشسته و داره با کرم مرطوب کننده بازی میکنه هم ترسیده بودم و هم واسم جالب بود خیلی دوست داشتم ازش عکس بگیرم اما دوربین دم دست نبود و منم ریسک نکردم واسه آوردن دوربین  با جابجایی مبلا  اون مشکل حل شد ولی یه دردسر جدید شروع شد دیگه حالا سر روشن و خاموش کردن لامپ با همدیگه دعوا دارن           ...
9 شهريور 1392