بازی بچه ها
روزها دارن مثل برق میگذرن و فرشته کوچولوهای من روز به روز بزرگتر میشن حالا بیشتر به همدیگه و سایر بچه ها توجه میکنند و دوست دارن بشینن و بازی کنن مخصوصا با آوینا عزیزم که ماهان و ملیکا خیلی دوسش دارن و حسابی باهاش سرگرم میشن وقتی که آوینا راه میره تلاش میکنن که دنبالش برن و کاملا چشمشون به آویناست که چیکار میکنه و میخوان همون کارو انجام بدن .
البته ناگفته نماند به خاطر اینکه وروجکای من حسابی شیطون شدن و هیچ فرصتی واسه مامانی نمیذارن مجبورم عکساشونو دیر به دیر بذارم مثلا این عکسو هفته پیش که خونه دایی جون بودیم ازشون گرفتم که مشغول بازی با آوینا و نوه های عمه جون هستن
بچه ها در حال بازی با پازل آوینا خونه مامان مهتاب
اواخر هفته گذشته خونه خاله لیلا رفتیم که بازی کردنشون و به خصوص انار خوردنشون دیدنی بود
مهارتو توی انار خوردن میبینید حتی نیاز نداره با دستاش بگیره
روز جمعه عصر خونه مامان مهتاب بودیم که تصمیم گرفتیم بچه ها رو به شهر بازی ببریم واسه همین به همراه مامان مهتاب ، بابا جعفر ،امید جون ،خاله لیلا و آوینا راهی زیتون شدیم از اذیت هایی که ماهان گلی تو راه کرد و داشت حسابی از رفتن پشیمونمون میکرد که بگذریم شب خوبی بود و بهمون خوش گذشت مخصوصا به ملیکا که خیلی هیجانزده شده بود
ماهانم با دردسر زیاد توی ماشین خوابش برد ولی در عوض توی شهر بازی از خواب بیدار شد و حسابی متعجب، منم نگران بودم شاید از سرو صدا بترسه ولی برعکس مثل اینکه خیلی خوشش اومده بود
بعد از شهر بازی بابام ما رو واسه شام به رستوران سنتی پات که همون نزدیکی بود برد که دستشم درد نکنه ولی رستوران رفتن با بچه ها دردسر خاص خودشو داره با شیطونی وروجکا فقط تونستم یه کوچولو غذا اونم سرپایی بخورم با اینکه با اذیتاشون حسابی عصبانیم کرده بودن ولی حالا وقتی یادم می افته خندم میگیره
خدایا ممنونم به خاطر لبخند ماهان و ملیکا
که زندگیمونو سراسر شادی کرده